Friday, December 26, 2008

چرا؟

کاش ميدونستم چرا گاهی اونقدر دلم ميگيره. ناخوداگاه چشمام پر اشک ميشه و دلم ميخواد بودی. اگه در حال رانندگی باشم، ميخوام با سرعت هر چه تمامتر برم شايد اونجوری از يادم بری! ميدونم که اگه بخوام دنبال دليل واسه دوست داشتنت بگردم هيچی پيدا نميکنم! هر کسی اندکی از زندگی ما ميدونه بهم ميگه اين جدا شدن بهترين شانس زندگيت بود! ميگن نجات پيدا کردی! شايد راست بگن اما من چرا حاليم نيست؟ نه، يادم نرفته! همه خودخواهی هات! اينکه سر کوچکترين مخالفتی که باهات مي شد همه چیز رو به هم ميريختی و جارو جنجال و توهينی راه ميانداختی که شهر خبر دار مي شد! اينکه به همه چيز و همه کس شک داشتی! اينکه يکبار نگفتی دوستّم داری مگر اينکه پشتش خواهشی باشه! اينکه حتي در سکس هم همه چيز بايد به خواست تو مي بود و وقتی نمی خواستی نبود و وقتی می خواستی بايد مي بود تا وقتی که تو ميخواستی! و اينکه آخرش هم گفتی که اگه جايی بودی که اجازه رابطه آزاد داشتی اصلاً ازدواج نميکردی! و رفتی! آخه حالا اين شانس رو داشتی!

بايد ديوونه باشم که بعد از ماه ها هنوزم دارم به تو فکر ميکنم! نه، چيزی کم نداشتم جز تو!!! زندگيم بهتر شده! سالمتر شدم! باز دارم خودم مي شم، خودم قبل از اينک به خواست خودم و بخاطر تو يه آدم ديگه بشم! بيشتر ميخورم، بيشتر ميپوشم! با آدمهای خوبی اشنا شدم! ميدونی که چقدر منطقی ميتونم قضاوت کنم، بدون احساس! بايد بگم وقتی با اين آدما اشنا شدم خصوصياتی در اونها ديدم که در مدت با تو بودن آرزوشونو داشتم! بهترينش اينکه ميتونستم خودم باشم، راحت حرفمو بزنم بدونه نگرانی از اينک طرفم (مثل تو) بدبين باشه و فوری توی هر حرفم يه چيزی پيدا کنه و گير بده! تونستم باهاشون شوخی کنم! تونستم بخندم! از همه چی و همه کس حرف بزنم! ميفهمی! يادته تبديل شده بودم به آدمی که ساکتترین بود از بس هر حرفشو تبديل کردی به بهونه ای واسه جنجال؟ حالا اينطور نيست! داره يادم مياد که آدمه جالبی بودم قبل از اينکه تو اعتماد به نفسم رو خورد کنی!
حتي سکس هاي بينظيری هم داشتم! آره، چيزهايی که در مدت با تو بودن به عنوان حق طبيعی همسر ازش محروم بودم رو تجربه کردم! اما ميدونی، يه چيزی کمه! کاش ميدونستم چيه! دوست داشتن؟ تو؟ يا اين واقعيتی که الان دارم بهش ميرسم و اينکه من عاشق تو بودم، بدون هيچ دليلی! یا؟

No comments: